نتایج جستجو برای عبارت :

روماتولوژیست چه سوالاتی می پرسد؟

چشم‌هایش را مقابل آینه تنگ می‌کند و می‌پرسد دوباره؟ کمی عقب می‌کشد و با سردی پاسخ می‌گوید: دوباره. می‌پرسد آخر چرا؟ پاسخ می‌گوید درد دارم خسته‌ام، ملال به جانم نشسته. می‌پرسد مطمئنی، می‌گوید معلومه که نه و حتی پشیمونم و به روز شمار افتاده‌اند که تمام شود. پرسنده می‌گوید عجب خری هستی تو. می‌گوید می‌دانم.
حالم را که می‌پرسد، خوب می‌شوم. اگر در حال سوختن در آتشی باشم، آتشم گلستان می‌شود. اگر در دل نهنگی باشم، نهنگ تفم می‌کند روی ساحل. اگر در حال بریدن سرم باشند، وحی می‌شود چاقو را زمین بگذارند و در آغوشم بکشند. حالم را که می‌پرسد پلاسکوی درونم تبدیل به پالادیوم می‌شود. خرابه‌های بمم تبدیل به چهلستون می‌شود. صدای نکره‌ام گوگوش می‌شود. ذوق می‌شوم. شوق می‌شوم. بچه‌ی شاد سرکوچه می‌شوم. بنز می‌شوم. پنه‌لوپه کروز می‌شوم. عزیز می‌شوم. 
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ، ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است ؟ این چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد همه ی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به س
روزی "فرانتس کافکا" نویسنده مشهور چک تبار، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود .دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : " عروسکم گم شده ... "کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : " امان از این حواس پرت ... گم نشده ، رفته مسافرت ! "دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : " از کجا می‌دونی ؟! "کافکا هم می گوید : " برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه ... "دخترک ذوق زده از
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
✅مرحوم شهید دستغیب (ره):
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. 
شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود:
 
درکلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»ماکس میگه: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.ماکس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»ماکس نزد کشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار کشیدنم می تونم دعا کنم؟»کشیش مشتاقانه پا
اوایل فیلم جایی باز از وودی می‌پرسد که چطور می‌فهمی که چه کاری را باید انجام دهی؟ وودی به او می‌گوید که به وجدانم گوش می‌دم، اما باز اولین بار است این کلمه را می‌شنود و با تعجب از وودی می‌پرسد وجدان چیست و جواب می‌شنود صدایی در درون هر کسی، اما بازِ اسباب بازی فکر می‌کند صدای درونش همان صداهای ضبط شده روی حافظه‌اش هستند، که با فشردن دکمه‌ی روی سینه‌اش بارها و بارها تکرار می‌شوند. در طول داستان چندین بار باز به بن‌بست می‌خورد و برای ر
در کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد : «فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس میگه: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.» کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه . این بی ادبی است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. 
ادامه مطلب
Top Notch
 
Fundamental
 
احوالپرسی کردن
 
1. A: Hi. How Are you?
2. B: Fine, thanks. And you?
3. A: I'm fine.
 
جمله 1 اول سلام می کند Hi و بعد حال نفر دوم را می پرسد و می گوید How are you?
جمله 2 ابتدا می گوید خوبم ممنون Fine, thanks و سپس می پرسد و شما حالتان چطور است و به اختصار می پرسد و شما And you?
جمله 3 نیز نفر اول در جواب می گوید خوب هستم I'm fine
 
چند عبارت جایگزین سلام کردن در اوقات متفاوت روز
Good morning صبح بخیر از روشنایی روز تا 12 ظهر کاربرد دارد
Good afternoon بعد از ظهر بخیر از 1 ظهر تا غروب آفتاب کاربر
محدثه من، در شب های بدون تو، خداوند می آید کنارم می نشیند و وقتی با هم به آسمان نگاه می کنیم می پرسد؛ دوست داشتی کدام ستاره باشی؟ و من می گویم: ستاره ای که کنار ستاره محدثه باشد. نگاهش را از آسمان بر می دارد و به من نگاه می کند، متوجه بغضم می شود و آنگاه من خود را در آغوشش می یابم.
چرا تا وقتی وبلاگ هست موضوع نیست بعد همین که وبلاگ رو میبندی درست همون روز بهروز یاسمی مشتریت میشه ولی از طرفی خجالت میکشی بگی عاشق سروده هاشی و از طرفی یاد اوووووووووووووووون همه خاطره ای میفتی که با شعرااش داری. چرا زندگی انقدر بی مبالاته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
 
آری آن سایه که شب، آفت جانم شده استآن الفبا که همه ورد زبانم شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه، تویی
عشق من آن شبح تار شبانگاه، تویی
 
 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این کون بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کن
آقای بغلدستی می‌پرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحه‌‌ی موبایلش خیره می‌شوم و می‌گویم ببخشید تا حالا استفاده نکرده‌ام، و بلد نیستم. چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌گوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد می‌پرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمی‌کنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در ک
نشانی منزل حکیم الهی قمشه ای...آیت الله جوادی آملی: شخصی از مرحوم شیخنا الاستاد حکیم الهی قمشه‌ای پرسید که نشانی منزل شما کجاست؟ و او در پاسخ این شعر را خواند:یار اگر پرسد نشان منزل ما گو بیا؛کوچه جان، در خیابان وفا، میدان عشق... ادب قضا در اسلام - ص ۲۸۰
دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغ
!"نقل است ساربانی در آخر عمر خود،شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن، غدا ندادن، بار اضافه زدن و...همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا با این وجود مرا حلال می‎کنی؟شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار با من کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.
ادامه
اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخری
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می شد و بر می گشت! 
پرسیدند: چه می کنی؟ 
پاسخ داد: دراین نزدیکی چشمه آبی هست
و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد .
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ؛
اما آن هنگام که وجدانم می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ 
پاسخ دهم: 
هر آنچه از من بر می آمد!
پس نتیجه می گیریم هر آنچه در توانمان هست ک
 سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند "گاوی که در هندوستان مقدس است"!
فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند. همراه فرماندار با تعجب می پرسد؛
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید؛
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بین
مثل پیرزنی تنها هستم که امروز تلفن خانه‌اش زنگ خورده. با فکر اینکه ممکن است پسرش باشد خوشحال شده و وقتی تلفن را در دستش گرفته، دختری با صدای تو دماغی گفته:"شما تا تاریخ فلان فرصت دارید نسبت به پرداخت قبض خود اقدام نمائید." و لبخند روی لبش ماسیده.
با دودلی چادری رنگی به سر کرده، توی کیف بزرگش یک بسته سبزی خانگی و کمی میوه‌ی خشک جا داده و سوار تاکسی‌های خط شده. کرایه را با دعای خیر پرداخت کرده و خجالت‌زده پیاده شده‌است.
عروسش با زنگ چهارم، در ر
اگر موقع ورود به سوئد با پلیس مرزبانی ملاقات کردید، باید به آنها بگویید که قصد دارید درخواست پناهندگی بدهید. افسران پلیس مرزبانی در محل کنترل پاسپورت فرودگاه​های بین المللی، پایانه​های کشتى​مسافربری و باربری و در محل ورود قطار و اتوبوس به سوئد حضور دارند. پلیس مرزبانی چند سؤال از شما می​پرسد و سپس شما را به اداره امور مهاجرت ارجاع می​دهد تا درخواست پناهندگی خود را تحویل دهید.
ادامه مطلب
در موتور هایی که با سوخت جامد کار میکنند، زمانی که طول می کشد تا کل سوخت مصرف شود چیزی حدود 3 دقیقه است(بسته به حجم موتور) و افزایش این زمان، چند صد سال است که متخصصان احتراق را به خود مشغول کرده است. نظریه های مختلف، ایده های جدید و هزاران راه حل دیگر باعث شده که به عمر کاری موتور اضافه شود ولی هیچوقت از چند دقیقه بالاتر نرفته!
 
به حال خودم نگاه می کنم میبینم چقدر به موتور های سوخت جامد شبیهم! تمام شتاب گرفتنم فقط چند دقیقه است و خوب بعدش موتور
نظر من پیرامون یک-سوم اول کتاب #وقتی_نیچه_گریست:#اروین_یالوم اولین روانشناسِ نویسنده ای است که روانشناسی و نویسندگی را تلفیق نموده و از این طریق در صدد کمک به افراد برآمده است. با این که شاید افراد روان‌پریشِ کمی را پیدا کنیم که علاقه به خوانش کتاب داشته باشند، اما این امید است که همان قلیل کتاب خوان هایی که داریم؛ از کتب این تیپی آنچه را که باید بیاموزند و در بزنگاه های حساس به کسانی که نیازشان دارند منتقل کنند.کتاب با این که دارای اصطلاحات
محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت ب
طوری که پسرک ساختمان ما، بین بازی و شلوغی‌ها تا اسم پدر یا مادرش را می‌شنود برمی‌گردد سمت گویندۀ آن اسم‌ها را، خیلی دوست دارم. تازگی‌ها دست از بازی می‌کشد و رو به صاحب صدا می‌پرسد "چی می‌گی؟!".

حاشیه:
تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر... با خودم زمزمه می‌کنم و فکر می‌کنم اطراف من هر ثانیه، همه چیز، اسم صاحب و ربّم را صدا می‌کند، و من باز در پیِ بازی خودم هستم...
سعید نمکی: اروپایی‌ها تماس گرفتند از تجربه ما استفاده کنند که شما چه کردید اینجوری جمع وجور کردید (۱۱فروردین۹۹)
هزار رائف: از خیلی کشورهای دنیا آمده‌اند برنامه ما را گرفتند (۳فروردین۹۹)
پ ن : دانا هم می دادند و هم می پرسد اما ........
بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را
خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا
شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را
ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را
ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را
شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی‌بینم،
آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهن
می فروشند، با ترازویی  که لحظه را اندازه می گیرد.دوره گردهایی در کوچه داد می زنند و آرامش همسایه ها را می گیرند که آرامش بفروشند.
کسی را از خواب زمستانی بیدار می کنند که آرامش، سالهاست ترکش کرده است، فروشنده فریاد می زند: حقیقت می فروشم، رازهای کهنه می خرم! بشتابید، راستی می فروشم، اکراه ناگفته ها را می خرم!
لبخند می فروشم، بیایید توانایی درک آدم می فروشم.
هنوز عابران عبوس از کنارش می گذرند و او با لبخد از یکی می پرسد: چیزی نمی خری؟ به تو رایگا
داستان کامل قسمت ۸۱ سریال ترکی استانبول ظالم
قسمت 81 سریال ترکی استانبول ظالم داستان کامل + خلاصه داستان
 
سریال ترکی استانبول ظالم یکی از سریال های محبوب و پر طرفدار است که داستان اپیزود های مختلف آن را روی وبگاه قرار می دهیم. امروز هم نوبت اپیزود هشتاد و یکم این مجموعه است
 
بغض های جمیله به چه خاطر بود؟ در قسمت 81 استانبول ظالم
عضلات بدنش به شدت درد گرفته و می‌لرزند.
جمره که بغض کرده به آگاه می‌گوید چشم های ندیم جور دیگری نگاه می‌کنند. آگاه
تفاوت میان من و آسمان چیست؟
تفاوت این است عشق من
وقتی تو میخندی
آسمان از یادم می رود
نزار قبانی
@Parsa_Night_narrator
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
از خانواده‌ام متنفرم. از اینکه نیاز دارم بنویسم و حرف بزنم هم متنفرم. آنقدر خشمگینم که جلوی بغضم را گرفته‌ام چون به نظرم مادرم لیاقتش را ندارد که برایش اشک بریزم. دقایقی پیش، از پشت تلفن عربده می‌کشیدم. سال‌ها مرا کتک زد. سال‌ها شاهد دعوای خودش با پدرم بودم. سال‌ها دعوا و فحش دادن فامیل را نظاره‌گر بودم. و حالا مادر نفهمم از من می‌پرسد «تو که نزدیک 1 ساله داری تنها زندگی می‌کنی. دیگه برا چی عصبانی هستی؟!» انگار گهی که او و پدرم به زندگی‌ام
دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمون
 
دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.
خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و م

هنرمند بزرگ فرانسوی "مارسل دوشان"، یک سال قبل از مرگش، در جواب سوالِ خبرنگاری که از او می‌پرسد در حال حاضر چکار می‌کنید، اینگونه جواب می‌دهد: 
منتظر مرگ هستم، به همین سادگی. می‌دانید زمانی می‌رسد که دیگر آدم دلش نمی‌خواهد هیچ کاری بکند. من دلم نمی‌خواهد کاری بکنم. میل به کار یا میل به انجام دادن چیزی ندارم، بسیار حال خوبی دارم. 
فکر می‌کنم وقتی می‌رسیم به اینکه اصلا دلمان نخواهد کاری بکنیم، زندگی بسیار زیبا می شود. یعنی کاری نداشته با
 
        Piano Sonata No.18 in E flat Major , Op.31 , No.3 (The Hunt) (1801-02)
I.Allegro
II.Scherzo - Allegretto vivace
III.Minuetto - Moderato e Grazioso
IV.Presto con fuoco
سینا کفاشی اصل
 
ادوین فیشر سونات توفان را «روان مردانۀ» بتهوون نامیده است و این سونات، در می بمل ماژور را برخاسته از «روان زنانۀ» او می داند. این قطعۀ چهار موومانی درخشان سرشار از ظرافت، شور، حرارت و زیبایی است. تم اول پرسش های ظریفی می پرسد که به موتیفی شاد می انجامد. به راستی در اینجا وجود بتهوون لبریز از شادمانی است. موومان دوم بر خلاف انت
بهترین چای
جهان

نویسنده
وبلاگ دفتر تهران در روزنامه بریتانیایی گاردین می گوید چای ایرانی تاریخ، فرهنگ و
خانواده های ایرانی را گردهم می آورد – خاطرات «قوری چای چینی گلمرغی که اول روی
کتری گرم می شود، بعد تویش یک قاشق برگ چای معطر در آن می ریزند و آب به آن اضافه
می کنند تا دم بکشد و به رنگ قرمز دلخواه درآید.»
گلی نیک نژاد می گوید ایرانی
ها عاشق چای هستند، شاید برای بقیه مردم دنیا هم همینطور باشد.
گاردین می خواهد بهترین شیوه
دم کردن چای را در کش
روزی فقیری به در خانه مردی ثروتمند می‌رود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد.
هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنید که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگیری دارد که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریختید و مال من را این طور هدر دادید؟! 
مرد فقیر که این را می‌شنود قصد رفتن می‌کند و با خود می‌گوید وقتی صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضای خانواده‌اش این طور دعوا می‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقیری ببخشد؟!
از قضا در همان زمان در خان
ملک جهنی، راوی عاشوراپژوه عصر امام باقر، از ایشان می پرسد: فَکَیفَ یُعَزّی بَعضُهُم بَعضاً؟ که چگونه به همدیگر در عاشورا تسلیت گوئیم؟ امام باقر در پاسخ، میفرمایند که در عاشورا، اینگونه تعزیت و تسلیت دهید:
عَظَّمَ اللَّهُ اجورَنا بِمُصابِنا بِالحُسَینِ علیه السلام، وجَعَلَنا وإیّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثَأرِهِ مَعَ وَلِیِّهِ الإِمامِ المَهدِیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله‏.
خداوند، پاداش‏هاى ما را بر سوگوارى حسین علیه الس
آرتور کوستلر در مقاله‌ای که به احتمال زیاد یکی از آخرین نوشته‌های چاپ‌شده‌اش به زبان آلمانی است روایت می‌کند که به خانمی از دوستانش تابلویی از پیکاسو هدیه دادند و او آن را در پلکان منزلش آویخت. چند هفته بعد راوی همان تابلو را می‌بیند که به بالای بخاری اتاق نشیمن ارتقای درجه یافته‌ است و وقتی علت را می‌پرسد، میزبان توضیح می‌دهد که این تابلو، برخلاف تصور اولیه او، در واقع کپی نیست و اصل است، و بنابراین حالا در چشمش حالت دیگری دارد. راوی
آرتور کوستلر در مقاله‌ای که به احتمال زیاد یکی از آخرین نوشته‌های چاپ‌شده‌اش به زبان آلمانی است روایت می‌کند که به خانمی از دوستانش تابلویی از پیکاسو هدیه دادند و او آن را در پلکان منزلش آویخت. چند هفته بعد راوی همان تابلو را می‌بیند که به بالای بخاری اتاق نشیمن ارتقای درجه یافته‌ است و وقتی علت را می‌پرسد، میزبان توضیح می‌دهد که این تابلو، برخلاف تصور اولیه او، در واقع کپی نیست و اصل است، و بنابراین حالا در چشمش حالت دیگری دارد. راوی
در عملیات محرم در تپه های 175 بودم. سردار شهید قربانعلی عرب مسؤولیت آنجا را به عهده داشت. به نگهبان ها گفته بود هر کس را در شب دیدید و ایست دادید و اسم شب را نگفت، بدانید که از این عرب ها و عراقی ها هستند و باید تیراندازی کنید.یک شب برای سرکشی از خط حرکت می کند. در یکی از تپه ها یکی از نگهبان ها به او ایست می دهد و می پرسد کیستی؟ در جواب می گوید: عرب. نگهبان با شنیدن کلمه عرب شروع به تیراندازی می کند. خوشبختانه کنار او یک تخته سنگ وجود داشت و بلافاصله
 
حاجی آبادی می‌گوید: متصدی این باجه‌ها در حد راه اندازی کار مراجعه کننده روی انگلیسی و عربی نیز مسلط است و معمولا برای راهنمایی بیشتر زائران، کاتالوگ ها، نقشه و بروشور‌هایی درباره مشهد و جاذبه‌های گردشگری آن ارائه می‌شود.
 
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از مشهد، با نگاهی سرگردان دنبال آدرسی است، اما گویی نمی‌تواند مسیر را پیدا کند، از چند نفری می‌پرسد، اما به دلیل ندانستن زبان فارسی ن
زن‌ها از طولانی شدن منبر خسته شده‌اند. بچه‌دارها کلافه شده‌اند و به لطایف الحیل بچه‌ها را ساکت می‌کنند. جوانترها گوشی‌ها را بیرون آورده‌اند مثل دختر جوان کنار دستی من که سرعت پیام فرستادنش مثال زدنی است. دو تا خواهر که جلوتر از من نشسته‌اند، روسری‌هایشان را مرتب می‌کنند، پی کفشهایشان می‌گردند که زودتر بروند تا به مجلس ختم برسند. پیرزنی که روی صندلی با مقنعه رنگی نماز نشسته بی‌حوصله از زمان تمام شدن مجلس می‌پرسد. چند نفری به گرما م
رأس الجالوت، پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرف های تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است. رو می کند به یزید و می پرسد: «آیا این سر، واقعاً سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!»
یزید می گوید: «آری، اینچنین است.»
رأس الجالوت می پرسد: «به چه جرمی اینها کشته شدند؟»
یزید پاسخ می دهد: «او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حکو
قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال ها
آدمی که می‌خواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد می‌فهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم می‌گیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمی‌تواند خودش را عوض کند، راه می‌رود و از تغییر نکردن دنیا حرص می‌خورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر می‌داند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه می‌پرسد:«شما چطور می‌توانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض
بسم الله ابوبصیر
از امام باقر (علیه السلام) و به نقلی از امام صادق (علیه السلام) نقل می
کند که فرموده اند: هنگامی که جنازه مومن را در قبر می گذارند، شش صورت
زیبا با او وارد قبر می گردند، یکی از آن ها در جانب راست او می ایستد،
دیگری در جانب چپ او، سومی روبرویِ صورت او، چهارمی در پشت سر او، پنجمی در
کنار پای او می ایستد و یکی از آن ها (ششمی) که از همه زیباتر است، در
بالای سرش می ایستد و آن که از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد:
شما کیستید؟
خانم کریستین زنگ زده و می‌پرسد: پریسا من سنجد ندارم، یادمه یه‌بار برای لیلی چایی‌اش رو درست کرده بودی، میشه بیام چند تا ازت بگیرم؟ اگه داری... میگم: عناب رو میگین؟ بله حتما، ظاهرشان خیلی شبیه است. میگه: مگه یکی نیستند؟ و من در باب تفاوت‌های سنجد و عناب توضیح می‌دادم، در حالی‌که لیلی هی می‌گفت: به خانم کریستین بگو بیاد خونه ما مهمونی :) بعد گفت: سبزه هم ندارم و با این کرونا خیلی سخت میشه جور کرد، گفتم: می‌دانستید که هفت تا سین باید خوردنی باش
بیشترین زمانی که کودک از تک بودن خودش ابراز ناراحتی می‌کند زمانی هست که نیاز به هم‌بازیدارد و به علت مشغله‌های والدین و نبودن خواهر و برادری، امکان بازی کردن با فرد دیگری برای کودک فراهم نمی‌شود. این موضوع سبب ناراحتی و درگیری ذهنی کودک می‌گردد.
در زمان‌هایی که کودک مشغول بازی کردن با همسالان یا با بزرگ‌سالان هست خیلی به نبود خواهر و برادر فکر نمی‌کند. اما در زمان‌های تنهایی بیشترین و بزرگ‌ترین دغدغه او نبود هم‌بازی است و مرتب از خ
حلقه‌ام را گذاشته بودم روی میز تحریر. توی دستش گرفته و با زبان بچگانه‌اش از من می‌پرسد "این چیه"؟ می‌گویم "طلا" و با خودش طلا را تکرار می‌کند. می‌گیرمش توی روشنایی و می‌گویم "ببین برق می‌زنه"، و باز با خودش تکرار می‌کند "برق می‌زنه". می‌گویم باید بگذارمش اینجا؛ و به کشوی میز اشاره می‌کنم.
می‌دود و بازی می‌کند. بعد از یک ساعت انگشتر نقرۀ همسرم را برمی‌دارد، می‌گیرد زیر نور چراغ مطالعه و می‌گوید "برق می‌زنه...طلا..." و آن را می‌دهد دست من و
- خانم "الف" به بانک می‌رود. نوبت می‌گیرد. 
شماره‌اش ۱۳۵ است. 
همان‌جا دوستش را می‌بیند که سه ساعت زود تر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی ۲۴ و  یکی ۲۵. 
شماره ۲۵ را از او می‌گیرد و کارش را زود تر از ۱۱۰ نفر دیگر انجام می‌دهد و خوشحال بانک را ترک می‌کند.
- آقای "ب" راننده تاکسی است. 
هر روز دقایقی را فریاد می‌زند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند.
امروز باران شدیدی می‌آمد. 
آقای "ب" کسی را سوار نمی‌کرد و می‌گفت که فقط دربست می‌رود.
- خانم "
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. 
پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ 
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن
کارت را روی چراغ سرخ رنگ گیت می‌گذارم. به سرعت رد می‌شوم. دیر شده. زشت‌ترین اتفاق همین دیر رسیدن به کلاسی ست که استادش رویت حساب می‌کند. هنوز از پله‌ها بالا نرفته‌ام که پیرمردی با لهجه‌ای بامزه می‌پرسد:« آقا می‌خوام برم عبدل‌آباد. چجوری باید برم؟»  برای هفدهمین بار در این پنج دقیقه، به ساعتم نگاهی می‌اندازم و تند تند جواب می‌دهم: دروازه دولت خط چهار رو به سمت ارم سبز سوار میشی، بعد تئاتر شهر پیاده میشی و خط سه رو به سمت آزادگان سوار میش
چگونه برای برای تغییر زندگی، سوالاتی بهتر از خودتان بپرسید؟
زندگی یک سوال است.
در دنیایی سرشار از عدم اطمینان، افرادی که فکر می‌کنند پاسخ همه چیز را
می‌دانند گرفتار می‌شوند. زیرا حقیقت این است که رفتن به سطح بعد در زندگی
نیازمند پرسیدن سوالات بهتر از خودتان است.
و کسی که فکر می‌کند همه ‌چیز را می‌داند معمولا سوالی نمی‌پرسد.
اگر مهارت‌ها و توانایی‌های بهتر، روابط غنی‌تر و درآمد بالاتری می‌خواهید باید شروع به پرسیدن سوالاتی متفاوت‌
بسم الله الرحمن الرحیم
برای برخی انسان ها، آدم شناسی سخت است
ولی؛ برای برخی ها که سال هاست
دارند روی این مورد کار می کنند
بسی آسان است...
می توان از خودشناسی
هم به خداشناسی رسید و هم به دیگران شناسی
تجربه زندگی کردن در خوابگاه را برای 9 سال داشتن کم نیست....
اینکه با هر گونه انسانی تعامل داشته باشی
بدانی که باهدف مردم آزار است
که بی هدف...
که با طرح و برنامه مردم آزاری می کند 
که بدون طرح و برنامه....
حتی؛ در معاشرت هم می دانی که فردی که 
کم کم و خلاصه
به نظر خیلی ها حسابداری کاری خواب آور، خسته کننده و کسل کننده است و فقط برای افراد با تجربه مناسب است. اما باید بدانید که چنین نیست و حسابداری می تواند کار بسیار جذابی باشد. در واقع بیشتر قسمت حسابداری در ارتباط با در آمد زایی است و درآمد زایی برای بیشتر افراد کاری سرگرم کننده است.
حسابداری چیستحسابداری چیست؟
حسابداری برای شما اطلاعات مالیتان را مشخص می کند. به عبارت دیگر شما می توانید از طریق حسابداری بدانید چه مقدار سود بدست آورده اید و یا
سرداری و بیات به او گفته بودند اگر در هزاره ی فردوسی برای شاه ایران شعر بگوید؛ به خانه ی خدا می رود و گرنه بر می گردد به محبس. اگر پایش می لغزید. اگر دلش را به سنگِ سخت می داد و می شد یکی از بادمجان های دور قاب... با خود می گفت و می رفت. مگه این راه سخت را هزار بار ... هزار کرور آدم مثل او نرفته بودند. یک بار شعر بگو؛ هزار بار در خانه ی خدا طواف کن. مگر شعر صنعت نیست؛ مردِ صنعت کار کهن! صنعت شعر، کار اوست. مگر سنگ تراش سنگ را نمی تراشد. یکی می شود سَنگ و ست
ترمی یکی دو مدرسِ نا مدرّس نصیبمان می شود... نقد بکنی، سوال بپرسی، کلاسش نروی یا هر چه، تلافی می کنند. تنها انتظاری که از دانشجو دارند گوسفند بودن است.
از این طرف هم صبرِ بی صبر من، بخوان زبان سرخم، سر جایش نمی نشیند و در حد توان از خجالتشان رد می آیم... آخر ترم که می شود با نمره هایشان از خجالتم در می آیند و بعد از ترم هم ماه ها موقع سبزی پاک کردن پشتم صفحه می گذارند و غیبت می کنند و تهمت می زنند و...
استاد الف به استاد ب گفته بود فلانی بی مقدمه سوال
هر شب از آن کوچه گذر میکنم
بر در و دیوار نظر میکنم
خون شده دل زحسرتِ(زَسرَتِ) دیدار تو
نیست دگر ذره ای زآ ثار تو
من شدم آواره ی این کوی تنگ
نیست دگر ترس ز ناموس و ننگ
خاطره ها داغ زند بر دلم
از شب و از روز دگر غافلم
رفته ای و جای تو خالی شده
عاشق بیچاره چه حالی شده
کار من اینست ز شب تا سحر
چشم کنم همره هر رهگذر
دیده بدوزم که بیابم ترا
هیچکسی نیست که پرسد چرا
کاش که این کوچه شود گور من
چونکه هوایش شده داروی من
تا که"رسا" هست و نفس میکشد
چنگ به دیوار قفس
 خوبم باورکنید خوبم !
اشک هایم را ریخته ام غصه هایم را خورده ام بغض ها را قورت داده ام 
نبودن هارا می شمارم و ترس هایم را می کشم دیگر چه میخوام ؟؟
عجیب است این روز ها خالی ام از دلتنگی ، خشم  ،نفرت و حتی 
عشق
 
خالی حتی از احساس ...
و چقدر سخت است هر چه می خواهد میگوید و مجبورم به سکوت حتی نمی پرسد که ناراحت شده ای ؟
و من تنها چاره ام این است اشکی بریزم و بگویم  اشکالی ندارد... 

به قول بعضی ها :

همیشه معشوق شاهه عاشق مث برده 
همیشه عاشق قبلشو یه جایی
گزارشگر در یک «مصاحبه صمیمی و دوستانه» با عنوان «چرا نخبگان نفتی از ایران رفتند؟» از استاد دکتر کامبیز مهدی زاده، شاه داماد آقای روحانی که حالا رییس کارگروه معاونت علمی و فناوری رییس جمهور است می پرسد کدام کشور الان در نفت سرآمد است.
و آقا داماد جواب می دهد آمریکا. در آنجا شرکت های بزرگی هستند مثل «وست تگزاس اینترمدیت» و ....
استاد مهدی زاده، شاه داماد عزیز، اما نمی داند وست تگزاس اینتر مدیت اسم یک شرکت نیست و اسم یک نوع نفت سبک است که در تگزاس
برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم
چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟
چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکی‌ست...
هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر.
بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم
تا واژه‌ای بیابم هم‌‌ اندازه‌ی اشتیاقم به تو...
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمی‌آورد چگونه گرداب در همش شکسته
همسر شهید:
زمان حضور در سوریه محمدرضا خواب می‌بیند که، «خانمی با چهره‌ای نورانی محمدرضا را فرا می‌خواند و می‌گوید، آمده‌ام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم.
 محمدرضا با گریه نام ایشان را می‌پرسد و آن خانم خود را دختر پیامبر (ص) معرفی می‌کند.»
شهید مدافع حرم محمدرضا جبلی
سالروزشهادت
@modafeonharem
من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد «چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم
دراز کشیده بودم و ویسش را گوش می‌دادم. به خودم آمدم و چهره‌ام را در صفحه‌ی گوشی دیدم که لبخند می‌زند. حس کردم که دلم برای صدایش تنگ شده بود. بعضی‌ها می‌گویند که زمان همه چیز را حل می‌کند. ولی از نظر من، زمان که تنها کارش گذشتن است! این ما هستیم که عوض می‌شویم. محسن نامجو در سخنرانی «در رد و تمنای نوستالژی» می‌پرسد «چرا زمان خاصیت پاک‌کنندگی ندارد؟» به نظرم سوال به جایی‌ست. ترکش‌های بعضی اتفاقات تا ابد در روان ما باقی می‌ماند. هر از گاهی
 اسم ماسک N95 من را یاد گوشی های نوکیایی می اندازد که تازه آمده بود و دوربین 5 مگاپیکسلی کارل زایس داشت. برای ما در آن زمان که با دوربین های VGA گوشی عکس های هنری می گرفتیم 5 مگاپیکسل چیزی در حد ماشین های خودران تسلا در این دوره بود!
 
راننده تاکسی ماسک فیلترداری زده بود که به نظرم آمد باید N95 باشد و دستکش به دست داشت. قرار بود ما را از فرودگاه به صد و خورده ای کیلومتر آن طرف تر برساند. از این پرچانه هایی بود که می خواست هر طور شده مسافرش شویم تا در س
شبی دختر مسلمان از نیویورک امریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش داشت او را تعقیب می کند.
دختر بسیار وحشت زده شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و توکل کرد به خدای سبحان و تعالی.
الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامتی خانه رسید.
ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب دختری در همان محل و همان ساعت به قتل رسیده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا کردند.
پلیس از مردم خواست که اگر ک
می‌گوید:-بزرگترین رؤیات چیه؟ نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:-اینکه یه پروانه باشم.بلافاصله می‌پرسد:-چرا؟ پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: -تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل ز
   این روزها مشغول درس خواندن هستم. به قول رئیس:«سخت» مشغول هستم!
   چیزی تا کنکور نمانده و روز به روز به هیجان و استرسی که دارم افزوده می‌شود. گاهی با خواندن مطالب به شوق می‌آیم و گاهی که چیزی را خوب متوجه نمی‌شوم با خودم می‌گویم:«بیخود خودت رو گرفتار کردی.»
   با آنکه از خستگی بیزارم، اما حضور گاه و بیگاهش را نمیتوانم انکار کنم. خستگی مثل مرگ می‌ماند، وقتی می‌آید انگار تو دیگر وجود نداری، و بر زندگی‌ات خط بطلان می زند. یکی از اساسی ترین
 
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
 
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست
روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد ومی پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسی
#حفظ_ایمان
 
آیت‌ الله #بهجت(قدس‌سره) : 
مهم‌ تر از دعا برای تعجیل فرج حضرت مهدی (عج) ، دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و عدم انکار آن حضرت تا ظهور او می‌باشد؛ 
 
زیرا مُردن، تنها قطع حیاتِ دنیای چند روزه فانی است، اما بیرون رفتن از عقیده صحیح، موجب هلاکت ابدی از حیات جاوید آخرت و خلود در جهنم است؛ لذا حضرت امیر علیه‌السلام در لیلةُالمَبیت از رسول اکرم (ص) می‌پرسد : «أَفِی سَلامَةٍ مِنْ دِینِی؟؛ آیا دین من سالم خواهد بود؟»
 
در محضر به
چگونه صورتی بیبی فیس داشته باشیم
بدون تردید همه ما دوست داریم به بهترین شکل به‌نظر برسیم و وقتی می‌گوییم بهترین، معمولا منظورمان جوان‌ترین و شاداب‌ترین حالت ممکن است. روش‌های زیادی جود دارند که می‌توانند فرآیند پیر شدن را کند کنند. نوشیدن آب، مصرف غذاهای سالم، ورزش، استفاده مداوم از محصولات مراقبتی پوست با کیفیت و ضدآفتاب‌ها و بسیاری دیگر از این جمله هستند. اما اگر در حال حاضر سومین دهه از عمر خود را سپری کرده‌اید چه باید بکنید؟ در ای
از خویش سخن می‌گوید، انکار می‌کند، می‌ترسد، شک می‌کند، می‌پرسد، تأیید می‌کند، تکذیب می‌کند. آرام می‌خواهد، لیکن آرام نمی‌گیرد، چرا که به راه نمی‌افتد.
در سکوت می‌راند، از عشق سخن می‌گوید، نمی‌ترسد، در یقین می‌بالد، نه تحسین می‌کند و نه می‌نالد. آرام نمی‌خواهد، لیکن آرام است، چرا که در راه است.
هیچ حرفی، هیچ عقیده‌ای، هیچ نشانه‌ای. هیچ ‌کس نخواهد آمد. آنکس که می‌خواهد، برمی‌خیزد. آنکس که باور دارد، عمل می‌کند. جویای برکت حرکت
مثل ترم قبل کمک‌استاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشسته‌ام که یکی از اساتید وارد می‌شود. بعد از احوال‌پرسی نظرم را درباره‌ی سخنرانی‌ای که دیروز در آن شرکت کرده بودم می‌پرسد. می‌گویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جمله‌ای رد و بدل می‌کنیم و بعد می‌رود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد می‌شود. از لباس‌هایش معلوم است که همین حالا از
مهر بی تناسب  معنایش این است که پیوسته به همسرمان فکر می کنیم و اسمش را عشق می گذاریم و اجازه می دهیم تا احساسات و رفتارمان را کنترل کند. 
می دانیم که به سلامتی مان لطمه می زند، می دانیم که حال مان را خراب می کند و با این حال نمی توانیم از آن دست بکشیم. هیچ زنی برحسب اتفاق گرفتار مهر بی تناسب نمی شود. آنچه می خوانید ویژگی های  زنانی است که مهر بی تناسب دارند:
در خانواده ای ناسالم بزرگ شده اید که به نیازهای تان بهای لازم داده نشده است.
نیازهای اح
می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. ...
شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند
خیلی وقت ها دیگران می توانند خوب و صمیمی زندگی کنند اگر ما حرف اضافه نزنیم!
سه سال از زندگی زوج جوان میگذرد عمه میگوید: چطور قابلمه هایت اینقدر زود خش برداشته؟!
شوهر بعدا زنش را توبیخ می کند که چرا مادرت برایت جهیزیه جنس خوب نخریده؟!
یکی به شوهر می گوید: چطور اینهمه مدت با اخلاق تند همسرت ساخته ای؟!
شوهر پس از شنیدن این سوال زنش را تحمل نمی کند و کارش با او به دعوا و مرافعه می کشد.
به زن می گویند چقدر شوهرت شب ها دیر به خانه می آید؟!
زن پاپیچ شوهر
امروز روز چهارم است که من کاراموز شعبه ایکس هستم 
روز اول ، فکر کردم من می تونستم به جای کاراموز وکالت ، کاراموز قضاوت باشم ولی قسمت نبود . 
به هرحال روز هایی خوبی را می گذرونم . قاضی شعبه  ادم دوست داشتنی است ...شاید پنج یا شش سال بزرگ تر از من . طرفین دعوا که خارج می شوند،  می پرسد نظرت چیه خانم وکیل:)  و  منم اونقدر خوب براش تحلیل کردم که واقعا خوشش اومده . بچه های دفتر ادم های خیلی خوبی هستن و هنوز درگیر این هستن که من دانشجو دکتری ام..
روزهای خو
ساعت حدود دوازده ظهر است،آفتاب سوزان مرداد مستقیم می‌تابد و هر جانداری را بی‌جان می‌کند ،از خیابان وارد کوچه می‌شوم. جلوتر چشمم به اوستا نماکاری می‌افتد که دیوار بیرونی منزل همسایه‌ را سرامیک می‌زند ، چفیه‌ای را دور موهایش بسته و لباس‌های نازکش غرق در عرق خیسِ خیس است.
موتور پسر همسایه از کنارم می‌گذرد و در سمت دیگر کوچه، جلوی منزل‌شان می‌ایستد؛ صدای مکالمه‌یشان از دور به گوشم می‌رسد.
[پسر همسایه از دور فریاد می‌زند]_کار کردن تو ا
بسیاری از کسانی که برای اولین بار به یک «روماتولوژیست» مراجعه می کنند چیز زیادی از این تخصص پزشکی نمی دانند. روماتولوژیست کسی است که برای تشخیص و درمان التهاب مفاصل و دیگر بیماری های اسکلتی و خود ایمنی آموزش دیده است.
به گزارش «بهپو»، «آرتریت» یا «التهاب مفاصل» در اصل مفاصل را درگیر می کند در حالیکه سایر بیماری های اسکلتی می توانند بر روی مفاصل، استخوان ها، عضلات، تاندون ها و رباط ها –لیگامنت- اثر بگذارند. «بیماری های خود ایمنی» هم معمولا
 
کسی نمی‌تواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی ؟ چرا پاییز نماندی ؟ کسی نمی‌تواند به برف بگوید که چرا آب شدی ؟یا اصلاً چرا آمدی که آب بشوی ؟کسی نمی‌تواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد می‌شوی ...کسی نمی‌تواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری ؟ چرا برگ‌ها را حرام می‌کنی ؟ چرا زرد می‌شوی ؟ چرا اخم می‌کنی ؟ چرا اشک می‌ریزی ؟کسی به تابستان نمی‌گوید که چرا انقدر گرمی ؟ کسی نمی‌پرسد که بارانت کو ..؟ از همه مهم‌تر بهار که همه‌چیز تمام است و هی
 
کسی نمی‌تواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی ؟ چرا پاییز نماندی ؟ کسی نمی‌تواند به برف بگوید که چرا آب شدی ؟یا اصلاً چرا آمدی که آب بشوی ؟کسی نمی‌تواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد می‌شوی ...کسی نمی‌تواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری ؟ چرا برگ‌ها را حرام می‌کنی ؟ چرا زرد می‌شوی ؟ چرا اخم می‌کنی ؟ چرا اشک می‌ریزی ؟کسی به تابستان نمی‌گوید که چرا انقدر گرمی ؟ کسی نمی‌پرسد که بارانت کو ..؟ از همه مهم‌تر بهار که همه‌چیز تمام است و هی
کوروش عازم سفری است و «منسوبانش به رسم و عادتی که در پارس دارند»، ضمن تودیع با او بوسه بر لب وی می زنند. در این میان یکی از اهالی ماد که عاشق وی و از منسوبان اوست، قرابت خود با کوروش را به وی یادآور می شود و کوروش او را نیز می بوسد. مرد ماد می پرسد که «واقعا در پارس رسم دارند که منسوبان یکدیگر را می بوسند؟» و کوروش می گوید چنین است و این کار علاوه بر زمان تودیع به هنگام بازگشت از سفری طولانی نیز صورت می گیرد. آن مرد به دستاویز اینکه می خواهد از کور
نقل است ساربانی در آخر عمر خود،شترش را صدا می‎زند و به دلیل اذیت و
آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیت‎هایی
که بر شتر بیچاره روا داشته را نام می‎برد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه،
آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر می‎شمرد و می‎پرسد آیا
با این وجود مرا حلال می‎کنی؟شتر در جواب می‎گوید همه اینها را که گفتی حلال می‎کنم، اما یک‎بار بامن کاری کردی که هرگز نمی‎توانم از تو درگذرم و تو را ببخشم.سار
داستان فیلم :


امیر پسر جوانی که دستیار کارگردان
است، بعد از بی خوابی شبانه برای رفتن به صحنه فیلمبرداری با بابک سپهری
کارگردان مستقل سینما که درباره تنهایی پسر و دختری سندرم دان فیلم می سازد
همراه می شود. در طول مسیر تا لوکیشن فیلمبرداری کارگردان دلیل بی حالی و
پریشانی دستیارش را می پرسد و دستیار از طرحی برای ساختن فیلمی صحبت می کند
که تا صبح خواب را از او ربوده است.
بازیگران :
بابک کریمی، امیر عزیزی، حسین اسکندری،
نشانه‌شناسی چیست؟[1]
یوگن گُرنی[2]
برگردانِ علی‌رضا امرایی
 
وقتی افراد پی می‌برند که من متخصص نشانه‌شناسی هستم و حتی در این زمینه در دانشگاه تدریس می‌کنم، مدام از من می‌پرسند: «بگو ببینم، نشانه‌شناسی یعنی چه؟» در طول زمان برای من محرز گردیده است که اغلب عکس‌العمل مردم عادی به واژه‌ی «نشانه‌شناسی»، همین است. کسی نمی‌داند نشانه‌شناسی چیست و با چه چیزی سر و کار دارد. (شایان توجه است که غالباً هیچ‌کس نمی‌پرسد: «ریاضی با چه چیزی سر و کار
وسط شام ناگهان انگار که اشراقی رخ داده باشد می‌پرسد:- بابا فکر کنم شما اشتباه فکر می‌کنید!- چی رو بابا؟!- این که این که می‌زنن یعنی آدم #امریکاهستن!روی سینه‌اش از گردن تا پایین با انگشت خط می‌کشد.... متوجه منظورش می‌شوم. پیش‌تر که اخبار دیده بود و #ترامپ و#نتانیاهو و #مکرون را دیده بود که همه گردن‌شان مثل هم است، اشراق کرده بود که «فهمیدم این‌ها آمریکا هستند که این طوری دارن!»و روی سینه‌اش از گردن تا پایین با انگشت خط کشیده بود...یعنی وسط
با عرض سلام خدمت دوستان، با توجه به شرایط به وجود آمده ناشی از شیوع ویروس کرونا که موجب تعطیلی کتابخانه ها و عدم امکان مراجعه با کتابخانه ها در این مدت شده است از شما عزیزان می خواهیم که با ماندن در خانه هایتان و با مطالعه کتاب های موجود در خانه به پویش #کرونا_را_شکست_میدهیم# بپیوندید. ما نیز برای این منظور کتاب قهرمان من تویی(قصه مبارزه با کرونا برای کودکان) را خدمت دوستان بویژه کودکان و نوجوانان عزیز معرفی و  خواندن این کتاب را به دوستان پیش
از دید حاکمان خبرنگاری که سوال می‌پرسد سائل است، نیازمند است. باید شهرداری امثال آن‌ها را از سطح شهر جمع کند تا این همه تخم لق در دهان مردم نکارند. انقلاب کردیم تا شخص اول مملکت را پاسخگو کنیم، شخص اول زالد و ولد کردند، حالا باید زورمان به نگهبان سرویس‌ بهداشتی برسد و اگر بتوانیم او را بابت اسکناس‌های کثیف پاسخگو کنیم. راست می‌گویید عالیجناب! زن و بچه را چه به سوال و جواب؟ خبرنگاران هم دو حالت بیشتر ندارند یا زن هستند یا بچه، با این تفاوت ک
دیروز مربی بدمینتون می پرسد چرا چند جلسه نیامده ام. می گویم: رفتم فیلم ببینم. با تعجب می گوید: مگر تحریم نبود، همکار دخترم که تدوینگر است گفته که همه چیز را تحریم کردیم و نرفتیم.
 گفتم: والا من که کاری به سیاست نداشتم و فقط رفتم و چند تا فیلم دیدم و هر جا هم که رفتم شلوغ بود. 
 همین. فقط همین چندتا جمله را رد و بدل کردیم. مسلما نه او حس من را میفهمید و نه من حس او را.
ولی  نام جشنواره واقعا مسخره شده وقتی فیلمها مملو است از بدبختی و دنیای واقعی هم پر
در این پست، داستان زیبایی از مهربانی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی را خواهید خواند.
 
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلـا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قا
غریبگی می‌تواند احساسی خُرد کننده باشد، غریبگی ظاهری، این که در شهری یا جایی باشی که نشناسی و نشناسند، شاید آنچنان آزاردهنده نباشد که غریبگی روحی سینه‌ات را فشار دهد و ذهن‌ات را افسرده کند. وقتی در بین آدم‌هایی باشی که نه جملات‌شان را درک کنی و نه دغدغه‌هایشان را و نه ذوق‌هایشان را بفهمی و نه هیجان‌شان را، نه حتی استرس و ترس‌هایشان را، کم کم از آنها فاصله می‌گیری، آنها هم از تو فاصله می‌گیرند. پرده سردی بین‌تان کشیده می‌شود و با گذش
Google Panda آخرین بروزرسانی سریع طوفان. من بازاریاب ها را برای پاسخ به پاسخ ها ارسال کرده ام. این یک راز نیست. هر راهنمای نوشتن مقاله را بخوانید و به احتمال زیاد به تکنیک ها و تاکتیک های سئو توجه خواهید کرد.تاکنون SEO به عنوان نیروی محرکه اصلی نتایج موتور جستجو بوده است. این در حال تغییر است بگذارید UCO را معرفی کنم. UCO کودک جدیدی است که قبلاً به عنوان محتوای با کیفیت بالا شناخته می شد.چرا کسی در مورد موتور جستجو می پرسد؟ عقل سلیم به شما می گوید که محقق
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن ز
رفتم با خانم ی صحبت کردم تا از کلاس عکاسی انصراف دهم. از وقتی که فهمیدم مربی عکاسی‌ام دوربین را 700هزار تومن گران‌تر به من فروخته، چشم دیدنش را ندارم. از طرفی رفتارهایی از او دیدم که آزار دهنده است. من فقط آدم‌هایی که دوستشان دارم را زیاد بغل می‌کنم. چه دلیلی دارد که مربی عکاسی‌ام را هفته‌ای دو بار بغل کنم؟! با جمله‌ی «خسته نباشی!» به عنوان متلک هم مشکل دارم. گفتم که فلان چیز را جا گذاشته‌ام و گفت «خسته نباشی!!» می‌خواهد از تمام کارهای آدم س
( کودکی به پدرش می گوید بابا نگاه کن بادبادکم میره پیش خورشید. )
روزی کودکی بادبادکش را به اسمانها نخ می داد و لذت بازی می برد . انقدر بادبادک بالا رفته بود که از چشم کودک گم شده بود . بادبادک در اوج اسمانها می رقصید و پایین دست و زمین را نگاه می کرد . از لابلای ابرها و بادها گذشت و گذشت تا به خورشید رسید . وقتی خورشید را تک و تنها دید گفت تو اینجا چه می کنی چقدر  زیبا و درخشان هستی , چگونه ان همه روشنایی را از خود منتشرمی کنی که جهان به این بزرگی را م
 
خانه پر است از نشانه‌های ما.
از یحیا شیشه و پستونک و پتو
از یوسف اسباب بازی‌ها
از حسام کتاب هایش
و از من موهایم.
 
 
 
دکتر می‌پرسد زایمان چندمت بود؟
می‌گویم دوم.
می‌گوید انتظار نداشته باش همه چیز مثل سابق شود. هر زنی با هر زایمان ۱۵ درصد موهایش را از دست می‌دهد. 
حرف‌های دیگری هم می‌زند که نمی‌دانستم. چیزهای دیگری هم می‌داند که دلم نمی‌خواهد بیشتر بپرسم و بدانم.
به موهایم نگاه می‌کنم که دارد سه رنگ می‌شود. خودم را لعنت می‌کنم که دلم ه
۱. دارم میروم برای سخنرانی در یک سمینار تربیتی. راننده تاکسی، سر حرف را باز می کند و از من می پرسد: "هنرستانی هستی؟" هنرستانی؟؟؟!!! من؟؟؟!!! حالا درست است که زیادی خوب مانده ام و خیلیها مرا با دخترهای ۱۴_۱۵ اشتباه میگیرند، ولی "یک سر مو در همه اعضای من" پیدا نمی کنید که نشان از هنری بودنم داشته باشد! میگویم: "نه" میگوید: "دانشجویی؟" حسش را ندارم که درست جواب بدهم یا حتی درست بپیچانم! میگویم: "بله." _ "لیسانس؟" _ "بله." _ "پس شبانه ای که الان کلاس داری. دختر م
می‌دانی من بیشتر ترسیده‌ام.از گاز‌اشک‌آوری که پشت‌ دیوار مدرسه فرود می‌آید و از‌ مردمی که لباس کسی را به جرم روحانی بودن از تنش‌در می‌آورند.ریش داری پس حتما سپاهی هستی؟!یالا بک‌گراند تلفنت را‌ نشان بده.همکلاسی‌ات هیچوقت از شغل پدرش نگفته.می‌پیچاند.نکند اطلاعاتی‌ست طرف؟پچ‌پچ های نامطمئن همینطور ادامه دارند.اینجا چندین نفر را کشته‌اند.با ضرب گلوله.درست وسط سینه‌شان.وسط سرشان.به قصد کشته‌اند.مردم از خون‌ کشته‌هایشان میگذرند؟د
۱. دارم میروم برای سخنرانی در یک سمینار تربیتی. راننده تاکسی، سر حرف را باز می کند و از من می پرسد: "هنرستانی هستی؟" هنرستانی؟؟؟!!! من؟؟؟!!! حالا درست است که زیادی خوب مانده ام و خیلیها مرا با دخترهای ۱۴_۱۵ اشتباه میگیرند، ولی "یک سر مو در همه اعضای من" پیدا نمی کنید که نشان از هنری بودنم داشته باشد! میگویم: "نه" میگوید: "دانشجویی؟" حسش را ندارم که درست جواب بدهم یا حتی درست بپیچانم! میگویم: "بله." _ "لیسانس؟" _ "بله." _ "پس شبانه ای که الان کلاس داری. دختر
این فیلم بیشتر از جنبه اینکه سعی دارد تا اثبات کند که دنیای دیگری وجود دارد که روح انسان می تواند در صورت مرگ یا خودکشی به آنجا برسد و در این فیلم طبق معمول آنچه مطرح نیست عالم روح و ارتباط با خداست و اگر روحی هم وجود دارد یک بعد مادی است نه معنوی و فقط می شود از راه علمی به آنجا رسید و اگر کسی طالب ان نیست به واقع بطور طبیعی پس از مرگش به آنجا خواهد رسید .در حقیقت نادیده گرفتن خداوند و بعد معنوی در این فیلم باعث شده تا برای مادی گرایان و وجود روح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها